یه شوک اساسی
سلام فسقلی شیطون تو که ما رو کشتی مامانی. بعدا یادت نمیاد! برات مینویسم که بدونی چه استرس و شوکی به من و بابایی وارد کردی نیم وجبی! بقیه در ادامه مطلب . . . جمعه نزدیکای ظهر بیدار شدم. بابایی بساط صبحونه رو اماده کرده بود. یه کم نگرانت بودم. اخه از صبح اصلا تکون نخورده بودی. گفتم صبحانه بخورم شاید بیدار شی! کلی عسل خوردم که مثل همیشه ذوق کنی و شروع کنی به شیطونی. نیم ساعت دراز کشیدم ولی باز خبری ازت نشد. به بابایی گفتم دلم شور میزنه بریم دکتر؟ بابایی گفت بریم بعدش هم بریم خرید. سریع حاضر شدیم و زدیم بیرون. 1-2 تا درمانگاه و مرکز بهداشت سر زدیم بسته بودن یا دستگاه واسه نوار قلب تو نداشتن! رفتیم اورژانس بیمارستان سیدالشهدا که نزدیک بود. ا...
نویسنده :
مامانی
23:56