شکوفه انار مامان و بابا، نارمیلا جونشکوفه انار مامان و بابا، نارمیلا جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

قشنگ ترین اتفاق زندگی

یه شوک اساسی

سلام فسقلی شیطون تو که ما رو کشتی مامانی. بعدا یادت نمیاد! برات مینویسم که بدونی چه استرس و شوکی به من و بابایی وارد کردی نیم وجبی! بقیه در ادامه مطلب . . . جمعه نزدیکای ظهر بیدار شدم. بابایی بساط صبحونه رو اماده کرده بود. یه کم نگرانت بودم. اخه از صبح اصلا تکون نخورده بودی. گفتم صبحانه بخورم شاید بیدار شی! کلی عسل خوردم که مثل همیشه ذوق کنی و شروع کنی به شیطونی. نیم ساعت دراز کشیدم ولی باز خبری ازت نشد. به بابایی گفتم دلم شور میزنه بریم دکتر؟ بابایی گفت بریم بعدش هم بریم خرید. سریع حاضر شدیم و زدیم بیرون. 1-2 تا درمانگاه و مرکز بهداشت سر زدیم بسته بودن یا دستگاه واسه نوار قلب تو نداشتن! رفتیم اورژانس بیمارستان سیدالشهدا که نزدیک بود. ا...
21 تير 1392

شیطونی نکن !!!

سلام عسل خانوم. جیگر مامان خوبی؟ دیروز نوبت دکتر داشتیم. بابایی 3 روزه ماموریته واسه همین با مامانجون رفتیم. اوووووووووووووف خیلی طول کشید. دکی جون همیشه دیر میاد متاسفانه. 5 رفتیم 10 رسیدیم خونه! دکی شکممو با دست معاینه کرد و گفت زیادی سفت شده و ممکنه منجر به زایمان زودرس بشه. مخصوصا که گروه خونیم هم منفیه!!! اینو دیگه نشنیده بودم. قرص داد و نامه اورژانسی واسه بیمارستان که اگه خدایی نکرده اتفاقی افتاد سریع بریم بیمارستان. این دو سه روز خییییییییییلی درد دارم مامانی. همش دراز کشیدم و شکمم انگار داره میترکه از بس کش اومده. فسقلی اینا همش زیره سره توئه!! بابایی هم نیست خیلی بهم سخت میگذره. همش دلتنگم و اشکم سرازیر میشه. خدا تو و همه ...
16 تير 1392

هشت ماهگی نفسم

دوباره سلام خوبی دخمل طلای مامان؟ عزیزکم ماه هشت هم بالاخره تموم شد. یه کم اذیت شدیم ولی خداروشکر فعلا همه چی مرتبه. میدونی که ١٣ هر ماه میریم تو ماه جدید. این آخرین ١٣ هست که تو دلمی مامانی!!! اره مامانی. داره تموم میشه. فقط یه ماه دیگه مونده تا بپری تو بغل مامانی ایشالا. نمیدونم از الان میشه شمارش معکوس یا هفته های اخر یا روزای اخر فقط مهم اینه که داری میای. من و بابایی با کلی هیجان منتظرتیم. مامانجون و بقیه هم همه خوشحال و منتظرن. هوا خیلی گرم شده و مامانی خیییییلی توپول! بابایی بهم میگه قربونت برم که طول و عرضت یکی شده !!! همه چی سخت شده فسقلی. حتی راه رفتن! همش فدای یه تار موت. تو سالم بیا پیشمون مامان سخت تر از اینارو هم تحمل میک...
13 تير 1392

خداروشکررررررررر

سلام عشق مامان امروز رفتیم سونو. مردم از استرس و نگرانی تا نوبتمون بشه. قلبم اومد تو حلقم تا نتیجه رو بگه. حتی جرات نداشتم تو چشای نگران بابابیی نگاه کنم. چقدر خوب بود که پیشمون بود. تنهایی نمیتونستم تحمل کنم. بالاخره اندازه ها رو گرفت  و نتیجه رو گفت. یه نتیجه خوب!!! فدای تو بشم که به خاطر دل مامان و بابا خوش قولی کردی و  مواظب خودت بودی تا من و بابایی دیگه غصه نخوریم. خداروشکر مشکل تا حد زیادی حل شده. خدارو هزار بار شکر. فدای قد و بالات بشم دخترک قد بلندم. دکتر گفت وزنتم خوبه باربی مامان. یه کم توپول تر هم بودی بهتر بود ولی همین که سلامتی به اندازه همه دنیا برامون ارزش داره. وقتی بیای بغلم حسابی شیر...
12 تير 1392

هنوز هیچی !!!

امروز تو 33 هفته و 1 روزگی رفتم یه سونوی دیگه که گفته بودن کارش خوبه! متاسفانه خیلی بی دقت بود و حتی وزنتو اشتباه زده بود 2900!!! اصلا نمیتونم رو جوابی که داده حساب کنم و بیشتر نگران شدم. مجبوریم یه هفته دیگه صبر کنیم تا دوباره برم سونویی که همیشه میرم. تا اون موقع خیلی مواظب خودت باش و قول بده خوبه خوب باشی عزیز دلم مامان داره دق میکنه از غصه . . . خدایا به خودت سپردمش ...
1 تير 1392

............

دل من و بابایی پر از غصه شده ........ مگه قول نداده بودی مواظب خودت باشی؟؟؟ اگه بد قولی کنی دیگه برات نمینویسم   ٣١ هفته وزن : 1650 گرم قد : 43 سانتیمتر ضربان قلب : 131 بقیه صفحات سونو رو اعصابمه نمیخوام نگاشون کنم  ولی تا شب اشک ریختم و تو نت سرچ کردم خدایا کمکمون کن ...
18 خرداد 1392

هفت ماهگی عشقم

سلام کوچولوی نازم خوبی نفسم؟ توپول موپول شدی؟ کاش میشد ببینمت. یه ماه دیگه هم گذشت خداروشکر کی میشه بیام بگم داره تموم میشه و چیزی نمونده بیای تو بغلم؟؟؟ فعلا با بابایی منتظریم تا بریم سونو و اونجا ببینیمت. مامانی واسه هفت ماهگیت یه جایزه خوشمل خریدم که عکسشو برات میزارم. البته باید یه کم بزرگتر بشی تا بتونیم با هم بازی کنیم.  مبارکت باشه جوجه کوشولو                              ...
13 خرداد 1392

روز پدر

برای تو می نویسم فرزندم آری همان مرد است... پای دلم لرزید... نتوانستم راهی شوم... آنروز که برای اولین بار دستان مرا در دست گرفت.آری همان مرد است که با آمدنش نور را به قلب من آورد و پای دلم نشست با صبوری... نگاهش می کنم با شوق... راه می رود و گوش دلم به صدای پای اوست و بند دلم گیر نگاهی که وقتی می گذرد از کنارم مرا درخود محو می کند... هنوز دست و پایش را گم می کند دلم...می لرزد وقتی چشمهایش کنجکاوانه احساس مرا زیر و رو می کند هنوز هم و همیشه... آیا هرگز کسی می توانسته اینگونه عاشق باشد؟ او انتخاب من است... زندگی من است... و نفسی که در جسم من روح زندگی را می دمد با آغوشی که امنیت محض است بی دروغ! و دستانی که ...
3 خرداد 1392
1